Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲ برابر با  ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲  برابر با ۳۰ دسامبر ۲۰۱۳
رضا مرزبان

رضا مرزبان

شصت سال با قدم و قلم در راه آزادی

 

روشنگری. رضا مرزبان در جایی گفته است نمی خواست روزنامه نگار شود. او قرار بود شاعر و قصه نویس باشد، اما روزگار کار او را به روزنامه نگاری کشاند. مرزبان روزنامه نگار شد تا بطور روزمره با بلایایی که گلوی آزادی در ایران را در چنگال خود می فشردند، و عزت انسانی و برابری مردم ایران را زیر پای خود لگد مال میکردند، پنجه در افکند. مرزبان بیش از ۶۰ سال به این راه وفادار ماند و خود به یک سرمایه ملی برای جنبش آزادی در ایران تبدیل شد.

 

مردی کوچک اندام با آرزویی بزرگ و شریف

 

در باره سوابق مرزبان یکی از دوستانش نوشته است:

رضا مرزبان در فروردین ۱۳۰۷ در مشهد متولد شد. در وقایع شهریور ۲۰ تازه چشمانش به جهان، مملکت و اطراف خود باز می شود. سمت گیری فکری اش در آغاز با آثار کسروی شروع می شود. در سن ۱۴ سالگی “باهماد آزادگان” را با همکاری حسین یزدانیان و احمد قزلباش در مشهد تشکیل داد. (“باهماد آزادگان” سازمانی سیاسی بود که توسط احمد کسروی تأسیس شده بود )

 

نخستین اثر او در خرداد ۱۳۲۵ در روزنامه “آفتاب شرق” مشهد منتشر می شود. بعد از کشته شدن کسروی در اواخر مرداد ۲۶ برای ادامه تحصیل و مداوای مادر مسلولش به تهران می رود. او تدریجاً به مطالعات مارکسیستی رو می آورد که در آثارش نیز منعکس می شوند. همزمان به کار روزنامه نگاری ادامه می دهد.

 

در بهمن سال ۳۲، به دنبال کودتای ۲۸ مرداد، دستگیر و زندانی شده و در دیماه ۳۴ آزاد می شود.

پس از آزادی در روزنامه کیهان به کار ادامه می دهد. در بهمن سال ۳۸ به “پیغام امروز” که صاحب امتیازش دکتر عبدالرسول عظیمی، سردبیر سابق “کیهان” بود، می رود.

از سال ۴۲ عضو و چندین دوره پیاپی دبیر سندیکای نویسندگان و خبرنگاران می شود. در سال ۵۳ با تشدید اختناق و فشار بر مطبوعات، رضا مرزبان نیز ممنوع القلم میشود. در این زمان دانشکده علوم ارتباطات برای تدریس روزنامه نگاری از مرزبان دعوت به عمل می آورد که او می پذیرد و از سال ۵۳ تا انقلاب ۵۷ به کار تدریس در این دانشکده ادامه می دهد.

 

با تصویب منشور آزادی مطبوعات و رفع ممنوعیت از نویسندگان در کابینه شریف امامی، مرزبان مجدداً به عرصه روزنامه نگاری بازمیگردد و در جریان انقلاب نقشی فعال در اعتصاب های روزنامه نگاران و تثبیت سندیکای کارکنان مطبوعات بازی میکند.

 

مرزبان از همان فردای انقلاب، پی به ماهیت قشریون مذهبی برده و مستقلاً با حرکت های مذهبی مخالفت کرده و خطر آنها را می شناخت و آشکارا در نوشته های خود بیان می کرد.

به همین جهت از سال ۵۸ تحت تعقیب قرار میگیرد و با صدور حکم اعدامش مخفی می شود و سرانجام در ۱۱ اردیبهشت ۶۱ (اول ماه مه ۱۹۸۳) ناگزیر به ترک ایران شده و به فرانسه می رود.

 

مرزبان در خارج از کشور تمام تلاش خود را برای انتشار نشریه ای برای دفاع از آزادی به کار می برد. اگرچه در تامین این خواسته خود موفق نمی شود، اما همیشه یار و یاور نشریات طیف چپ بوده و علاوه بر نگارش مقالات، با انتقال تجارب خود به شکل دهی و سازمان یابی و دوام و گسترش آنها بی دریغ یاری می رساند.

 

رضا مرزبان علاوه بر روزنامه نگاری، شاعر و قصه نویسی برجسته است که با وجودی که از همان نوجوانی آثاری در این زمینه ها از او منتشر شده، ولی متأسفانه کمتر به نام شاعر و داستانسرا شناخته شده است. تا کنون کتب بسیاری از جمله مجموعه شعر، منظومه، مجموعه داستان، رمان، مجموعه مقالات و کتب تحقیقی و تاریخی از او منتشر شده است. اما آثار منتشر نشده بسیاری دارد که امید است ناشری در انتشار آنها همت کند.”

 

در این ستون با بخشی از این آثار آشنا میشوید. در زیرشعر معبد خاموش را می خوانید که در سال ۱۳۳۴ در زندان قصر سروده شده است. در زندانی که طی نیم قرن اخیر زندانی هایش فقط توانستند زندانبانان خود را عوض کنند، اما همچنان خستگی ناپذیر برای برافکندن زندان ها، نه فقط زندان بانها تلاش میکنند. در راه این تلاش، پندی که استاد در همان آغاز جوانی گرفته است، توشه خوبی است:

تو هم ای کبوتر، هُشیوار باش

چو خواهی که از بام خود بر پَری

 

*****

 

دو سروده از زنده یاد رضا مرزبان

 

معبد خاموش

رضا مرزبان

 

مرا گفت سربست افسونگری

نگر تا ازین سرسری مگذری

 

که بر بام البرز گیسو سپید

نهانست در معبدی آذری

 

خوشادست یازنده مردی که او

برآرد براین بام والا سری

 

به بیند برآن شعله برف نوش

فری طالع مرد فرّخ فری

 

که هر کس که آن آتش گرم جُست

فروزد یکی جاودان اخگری

 

تن من جوان بود و طبعم جوان،

روان آتشی تند در پیکری

 

پی پای نام آوران جُستمی،

که یابم مگر راز نام آوری

 

بسیط زمین سر به سرراز بود

فرو بسته بر وی ز هر سو دَری

 

ولی طبع سودائی خام کوش،

نمی دید ازین رازها، دیگری

 

مرا تیز تک بود پای طلب

پسندیدم این را، زافسونگری

 

سوی بام البرز بشتافتم:

چو بُت جو که گیرد پی بُتگری

 

برآویختم از بر تیره کوه؛

چو موری به پشت سیه اژدری

 

سیه اژدری دشت در زیراو

یکی چرک و پُر وصله بربستری

 

ز بالای او رودباری بزرگ

روان کرده دریای پهناوری

 

بجز شیب وبالا و پست و بلند

نه بینی به بالاش چون بگذری

 

بر آن سرد و خاموش و پیچنده راه

رونده بتَک ، گرم پا پیکری

 

خزنده به بالا، ز هر صخره، روز

جهنده ز گودال و جوی و جری

 

شبان خفته در سینه تنگ غار

چو طفلی که بر سینه مادری

 

رهیده ز دام بسی دیو و دَد،

چشیده ز هر گونه شور و شری

 

به هنگام تابیدن آفتاب

که خورشید رخشان شد از مجمری

 

رسیدم به بالای کوهی بلند؛

که بر وی نجنبیده جاناوری

 

دویده براندام او جویبار

چو گ رد سپیدار، نیلوفری

 

براندام پوشیده از سیم او

نگردیده جز دیده اختری

 

چُنان چون که اعضای تاریک او

بهم بسته از فوج قوها پری

 

برآن سرد و روشن ستیغ شگرف

یکی معبد آبگون منظری

 

درو سقف آن از بلور بنفش

ستونش ز سیمابگون مرمری

 

تو گفتی براین آستان قرن هاست

نگردیده بر پایه هرگز دری

 

در خانه بگشودم از روی شوق؛

که بینم در آن، تابناک آذری

 

چه دیدم، یکی سرد و خاموش جای

که شومی همی بارد از هر دری

 

چنان بودگوئی که ارواح پیر

برآویخته،هریک ازدیگری

 

نه اندک شعاعی، نه گرما دهی

نه ازپرتو آذران، اخگری

 

برآن تیره گون طاق و مهرابگاه

بلورین یخی رُسته از مجمری

 

* * *

شتابان برون جَستم ازآن مُغاک

چه تاریک جائی، چه خامُش بَری

 

بر آن سیمگون قُلّه جزپای خود

ندیدم رد پای جاناوری

 

فروماندم ازکارتوش و طلب

نه پائی که پویم، نه پا یاوری

 

دریغاگرفتم به شوری که مُرد

وزو ماند برجای خاکستری

 

تو هم ای کبوتر، هُشیوار باش

چو خواهی که از بام خود بر پَری

 

زندان شماره ۱ قصر- بند ۶ – سوم فروردین ۱۳۳۴

 

*****

 

چکامۀ سوگ و خشم

 

اثر:  رضا مرزبان

 

به تاریخ : ۲۹ آذر ماه ۱۳۶۷

 

 

رفت  ده سالی  که در ایران زمین حُکام  دین

 

دم  زِ استقرار  شرع  و  دولت  فرقان  زدند

 

.

 

جمعی آخوند “ملاعین سیرت”شیطان صفت

 

بر نواصی مُهر زهد و طاعت  سلمان زدند

 

 

 

ابتدا غم خوارگان خلق گشتند ـ از ریا

 

روزو شب فریاد “وااحرار” و ” واایمان”زدند

 

.

 

روز در عرض   ریاضت  تالی   بوذر  شدند

 

شب سیاست  را نشان آل بو سُفیان زدند

 

.

 

چون بر ایشان مستقر شد اعتماد مردمان

 

پشت پا بر اعتماد مردم ایران زدند

 

 

 

اول آزادی علم شد در فریب مردمان

 

ماه ها فریاد آزادی به ” گورستان” زدند

 

.

 

آخر آزادی تبه شد در مصاف رجم و شتم

 

سکّهء دولت به نام مسجد و قرآن زدند

 

.

 

آری آزادی به دست آمد ولی مردان شرع

 

راه آن را از همان آغاز با دستان (۱) زدند

 

.

 

رسم و راه دیوخویی شد پدید از هر کران

 

تا که ارباب عمایم تکیه بر دیوان زدند

 

 

 

باغ وحشی گشت ایران، وین بهایم سیرتان

 

مست خون ازهرطرف در باغ خود جولان زدند

 

 

 

راست آمد: بوی خون دیوانه سازد وحش را

 

بس درین ده سال، هی کشتند و هی زندان زدند

 

 

 

زین” شد آزادی برای واعظ و  ملا وشیخ

 

دیگران را داغ طوع  مسند ایشان زدند

 

 

 

وه که دیرین مردگان  دخمهء تاریخ شرق

 

زنده گشتند و دم از “احکام جاویدان” زدند

 

 

 

وز نخستین روز در تجدید رسم بندگی

 

مَهر باطل بر حقوق و حرمت انسان زدند

 

 

 

حوزهء فیضیه” زد در غارت مردم رقم

 

راست چون ترکان که بر بت های هندوستان زدند

 

 

 

تنگ چشمی های این تالان گران طرفه کار

 

رنگ برد از آنچه کز ترک و مغل دستان(۲)  زدند

 

 

 

شیخکان ابر ملخ گشتند و از قفر (۸) کویر

 

موج سان بر شهرهای سبز و آبادان زدند

 

.

 

آنچه از”یغمای “هیزان  مزلف” مانده بود

 

خیل “دزدان معمم”  آتش تالان زدند

 

 

 

تا جدال فقر و ثروت جا نیفتد نزد خلق

 

نقب ها سوی کشاکش های دیگر، زان زدند

 

.

 

باده خواری در خیابان عرضهء” تعزیر” شد

 

دزد نان را ـ حکم شرعی ـ بند انگشتان زدند

 

 

 

زن  مقید  شد که  پیچد  خویشتن  را در حجاب

 

با جواز “صیغه” ، آنگه بر صف نسوان زدند

 

.

 

محتسب   گشتند   بد نامان   سابق   گِردِ    شهر

 

تازیانه   ” بدحجابان “  را  بر   اندامان    زدند

 

 

 

صدر   قانون   اساسی   را   معین   کرد   شیخ

 

خبرگان  ” ذیلاً ” سر از جمهوری  ایران  زدند

 

 

 

پایهء  تبعیض  مذهب   شد  چو  در  مُلک  استوار

 

دکّهء   تبعیض  ـ بس  در  سایبان   آن   زدند

 

 

 

معدلت بگریخت چون ساری شد احکام قصاص

 

وین  گران جانان  سبک  بر تارهای  جان زدند

 

 

 

بر هر آن کس  غیر شیخ  و  پیروان  غیر  شیخ

 

انگ    کافر  مسلکانِ     دشمن    ایمان    زدند

 

 

 

رسم    تکفیر    مخالف    سنتی    لفظی    نبود

 

نهب  و  قتل  و  محو  او  را توأمان  شیلان زدند

 

 

 

آسمان   سنگ   لحد   شد   بر   فراز    سینه ها

 

در زمین  از بس  لحد کز  بهر ” بی دینان” زدند

 

 

 

این  کهن  اندیشگان  عهد  ” دقیانوس  و کهف

 

دست  رد  بر   داده های   دانش   دوران   زدند

 

 

 

فتح    ” دانشگاه   تهران”   آرزوی   شیخ   بود

 

که :  در  آن  با  خدعه  از  آغاز  شادُروان(۳)  زدند

 

 

 

آن  دژ  روئین  که  با  ایثار  جان،  مردان  علم

 

پرچم     آزادگی    را    بر    فراز   آن    زدند

 

 

 

شد    مصلای    سیاسی    بهر    ملایان    قم

 

وین  ابوجهلان،  ظُلام(۴)  خود  بر آتشدان  زدند

 

 

 

فاتحان     آنگه    ز    آزادی    گرفتند     انتقام

 

اهل   مطبوعات  را  آتش  به  خان  و مان  زدند

 

 

 

سازمان ها   و  مجامع   را  یکایک   پشت   هم

 

در  فرو  بستند  و  مَهر  منع  و دربندان  زدند

 

 

 

گه به “خوزستان” کشیدندی  خلایق  را به خون

 

از  شررهایی   که بر” اهواز” و “آبادان” زدند

 

 

 

گه  به  خون ریزی   جری تر  از  سپاه   اجنبی

 

خرمن آتش  به جان   مردم ” گرگان”   زدند

 

.

 

کار این  مردم کشی ها   آن   زمان   بالا   گرفت

 

که  صلای  جنگِ  دین با خلق کردستان زدند

 

 

 

در   ” سنندج” مست  از  یغما  و  از قتل  نفوس

 

این  شریران،  مام  را  با  طفلِ  در زهدان  زدند

 

 

 

در “مهاباد”  آنچه  کردند  این  ددان، افسانه  شد

 

قارنا”  را  بدتر از یرغوی (۵) چنگز خان زدند

 

 

 

وه  که  ایران  شد  ازین  آتش فروزان  کوره یی

 

کاندر  آن  آتش به خشک و تر به هر عنوان زدند

 

 

 

روز شد تاریک  چون شب  از ظِلام (۶)  حاکمان

 

شب،  سیه چاهی  که در آن روح را سوهان زدند

 

 

 

ماند  در   چنگ   خلایق   گیر  کم کم   ریششان

 

بس که نقش فتنه   در  آئین  و  در  سامان  زدند

 

 

 

لیک، جنگ  آمد  به یاریشان  در  آن  مغلوبه گاه

 

زین  سبب  آن  را  مثل  از ” نعمت یزدان” زدند

 

 

 

هشت   سال  ایران   اسیر  جنگ   نافرجام   بود

 

وین  سیه قلبان  دَم  از ” پیروزی  رحمان”  زدند

 

.

 

بهر  رزق   کرکسان،   در  دشت ها  تا   سال ها

 

از  تلال  کشتگانِ ِ جنگ  هر   سو   خوان   زدند

 

 

 

این   مسلمانان   نگر   کاندر   عناد   یک دگر

 

بر   بلندیها   ز   فوج   مرده   ” استودان” (۷)   زدند

 

 

 

شهرها  متروک   ماند   از  کوچ   جنگ آوارگان

 

روستاها   شد   تهی -   کز   مردم  دهقان  زدند

 

 

 

در مدارس  کودکان را جای  درس و بحث  علم

 

زی   شهادت   ره   نمودند   و   ره   وجدان زدند

 

 

 

از  صغیران  سبق خوان  فوج فوج  و  موج موج

 

لشکران   پُر   عدد   در  خاک   خوزستان   زدند

 

 

 

وین  سبق خوان  کودکان،  چون پرستو   فوج فوج

 

بر  بسیط  دشت های  گشته  ” مین  استان”  زدند

 

 

 

بی شماران  آتش  افشان   شد  زمین   تا   فوج ها

 

موج سان   بر   کشتزار   مین،  خداگویان   زدند

 

 

 

بانگ     درد     کودکان    و    انفجار    بی امان

 

آذرخشی    ز  اختلاط    خاک   با   انسان   زدند

 

 

 

آری  آخوندان  به  شوق  فتح  “قدس”  و “کربلا

 

دست  در کاری  چنین  “غوغا  و  کارستان”  زدند

 

 

 

هم  در  این  احوال  در  تحکیمِ   جای  پای   خود

 

بر   زوال    اجتماعی     بیشتر    دامان     زدند

 

 

 

فوج   بی کاران   سرگردان    شهری   را    مدام

 

سرزنش  کردند  و  سنگ  خفت  و خذلان زدند

 

 

 

وز     برای      کارفرمایان       همکار     رژیم

 

نرخ  کار  کارورزان   را  بسی ارزان  زدند

 

 

 

ضرب و شتم و حبس را از جورشان مرزی نماند

 

رأی در  قتل  کسان،  چون   کشتن  مرغان   زدند

 

 

 

خون  کشیدند  از  رگ  جوشان  محکومان  مرگ

 

مردهء    آنان   به  دار ،  از   پای   آویزان   زدند

 

 

 

با    تعنّتمُهر   از    دوشیزگان     برداشتند

 

حجله شان  در  دخمه های  تنگ  قبرستان  زدند

 

 

 

آنگه    این    آدم کشان     با    خاندان     کُشتگان

 

دم  ز  رحمان رحیم،  از عدل  و از میزان زدند

 

 

 

شوخی   تقدیر    بنگر   کاین   “کرامت   پیشگان

 

با کُلندِ( ۸)  قتل  و  غارت  نقب  تا  عرفان  زدند!

 

 

 

هست  یکسر  وصف  حال  رهبران   شرع   ملک

 

آن   مثل ها  کز  کهن   در  بارهء  شیطان   زدند

 

 

 

از   هزاران    بیش    آمد    کشتگان     حضرتش

 

آنکه  او  را  چون  امامان  بر  مَه  ِ تابان  زدند

 

 

 

عقل   داند،   کهنه   انبان   تعصب    بیش   نیست

 

آنکه  خاک پای  او چون  سرمه  در چشمان زدند

 

 

 

وین  چنین  انبان،  ثناگو  شد   خدا  و  جنگ    را:

 

کاهل  ایمان  را  صلای  رحمت  و  احسان زدند

 

 

 

جنگ،  “نعمت”  گشت   آری،   نعمتی  شایان   شُکر

 

کان   به نام   دسته یی   دلال و   بازرگان   زدند

 

 

 

مملکت   دادند   یکسر   در   سر   سودای   جنگ

 

بر   سرِ   منبر    ولیکن   چانهء   “تاوان”   زدند

 

 

 

بمب های      شیمیائی ،     موشکان     دور    زن

 

دستشان   آمد   به  دشواری  ـ  ولی    آسان   زدند

 

 

 

رهبران،  در  برج   نُه تُو  مانده  محفوظ  از  خطر

 

قتل عام  مردمان  را – هر دو سو ـ  فرمان  زدند

 

.

 

بیشتر    بر   حجم   فقر   و   محنت   مردم    فزود

 

موج موشک  ها که بر”بغداد”و بر”تهران” زدند

 

 

 

عاقبت  در  چاره جویی های  عالم ـ  شرق  و  غرب

 

رأی    در   آرامش   این   خطهء   ویران   زدند

 

 

 

صلح همچون”جام زهری” بر “خمینی” عرضه شد

 

زهر  را  نوشید،  ـ یارانش  چنین  دستان   زدند.

 

 

 

لیک   رازی   در   خلال  این   سخن   ناگفته   ماند

 

تا که  جغد جنگ را –فی الجمله- چینه دان زدند

 

 

 

آنچه  را  در  پرده  پنهان ماند،  جایی  کس   نگفت :

 

خیل  سربازان  به  اردوها  سر  از  فرمان  زدند (*)

 

 

 

خلق   ر ا   شادی   برآمد    باز   و   شادابی    دمید

 

غافل  از  رنگی که   “ملا دولتان”  پنهان   زدند

 

 

 

دشمن    بیگانه   بر   مغلوب    خود    هرگز   نکرد

 

آنچه  از  دوز  و کلک، بر مردم  این دونا ن زدند

 

 

 

ماهی  از  این  قصه :  مردم  باز  در عُسر و  حَرَج

 

هم  نشستندی به ظلمت ،  هم  ز  خرج  نان  زدند

 

 

 

خانه   گردی های   دژخیمان   ز  نو   آغاز   گشت

 

در  پی  هرکس  که گر روزی  دم ازعصیان  زدند

 

 

 

همزمان،   دیدار   زندان ها   معلق   گشت   و   باز

 

بر  درِ  هر بند و زندان    امر  را  اعلان   زدند

 

 

 

در به زندان (۹)- هفته ها بگذشت  و دیداری نداشت

 

با  هزاران   کس  که  حلقه   بر  درِ   زندان   زدند

 

 

 

- “روز  آسایش  سرآمد  بر  شمایان   بعد  از   این

 

حرف   آخر  را  به  آنان    چند   زندانبان    زدند

 

 

 

وین  پریشان  خاطران  از  صبح  تا  شب،  هفته ها

 

هر طرف   دست    تمنا    بر   درِ   دیوان    زدند

 

 

 

باری،   اما   از   درِ   دیوان،   گشادی    برنخاست

 

هرچه   کوبیدند   و  هرچه   ناله   و   افغان  زدند

 

 

 

نک    مصیبت    بود   روشن    در   فروغ    آفتاب

 

-  وین  که  سر از  دیدن  جمعیت  غضبان(۱۰)  زدند-

 

 

 

پیک    آمد    نامه    آور،   روزها   و    روزها

 

بر  درِ  هر خانه  در  زد،  صیحهء حرمان   زدند

 

 

 

نامه  کوته  بود: ” او در صحن زندان  کشته  شد…”

 

این   چنین  زندانیان   را  رشته های   جان   زدند

 

 

 

مرد و زن، پیر و جوان، توّاب  و سرکش  هرکه بود

 

بر    حیات   جملهء   آنان،   خطِ     بطلان    زدند

 

 

 

هم   بلاتکلیف   را -  بی هیچ   تحقیقی  از   او

 

هم  مکلف  را- که  بر  او  مدتی  زندان   زدند

 

 

 

هیچ    وضعی    مانع    اعدام    زندانی    نبود

 

چون  به جای  عفو،  قتل عام  را  فرمان  زدند

 

.

 

پرده بالا رفت و روشن شد نهدر “تهران”، که این

 

داستان  را  در  همه  استان  و  شهرستان  زدند.

 

 

 

اینک    ایران    قتلگاه    مردم    آزاده     است

 

پتک  را  این  ناکسان،  سنجیده   بر سندان زدند

 

 

 

وه که در صید خلایق  گشته یک سان شهر و ده

 

حلقه بس تنگ است، هرجا بر کسی  بُهتان زدند

 

 

 

آنچه   از  ” عدل  علی”   دادند  مردم  را  نشان

 

راست شد چون آن مثل، کز“عدل نوشروان” زدند

 

 

 

خون  گرفتست  ابرهای  آسمان  را  سال هاست

 

بس  که  ارواح   قتیلان  بال  خون  افشان  زدند

 

 

 

صلح  اگر  این  است  از  ایران،  تا ابد نابود باد

 

جنگ  اگر  آن  بود،  کز  بُن  ریشهء  ایران زدند

 

.

 

نی   گناه   جنگ   باشد،   نی   گناه   صلح   نیز

 

کاین  همه  نقش   ستم  را   خیل  ملایان  زدند

 

 

 

باید   آنان   را   ز   نو  بستن  درون  دخمه شان

 

بس  بوَد  آن  سال ها  که  تکیه  بر  ایوان   زدند

 

 

 

شاه را تیپای  خلق از صحنه  بیرون  کرد و حال

 

نوبت  شیخ  است  و  آن  تیپا  که بر سلطان زدند

 

 

 

ساختم  این چامه  را در سوگ و خشم  خلق خود

 

هم  به  طرزی  کاوستادان  دفتر  و  دیوان  زدند

 

 

 

۲۹ آذر ماه ۱۳۶۷

 

 

 

توضیحات:

 

۱-     حیله

 

۲-     داستان

 

۳-     سرا پرده، فرش و بساط گران مایه

 

۴-     تاریکی

 

۵-     بازخواست

 

۶-     ظلم و ستم

 

۷-     استخوان دان، دخمه ، گورستان

 

۸-     کلنگ

 

۹-     زندانی

 

۱۰- خشمناک، خشمگین

 

(*) – شاعر حدس می زد دلیل داخلی صلح ایران و عراق، نافرمانی سربازان در جبهه های جنگ بود: سال ها بعد، انتشار نامه ای از خمینی این نظر شاعر را تأئید کرد.

 

 

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©